رابرت کیوساکی و صبح جادویی

تیر, ۱۳۹۷ دیدگاه‌ها دسته‌بندی نشده, وبلاگ

رابرت کیوساکی و صبح جادویی

کاری که هال با منجی ها زندگی‌اش انجام داده در واقع این است

که بهترین تمرین‌های مربوط به افزایش هوشیاری بشر طی قرن‌های گذشته را انتخاب کرده

و آن‌ها را به رویه‌ای صبحگاهی خلاصه کرده است. رویه‌ای که حالا بخشی از زندگی روزمره من شده است.

صبح جادویی برای افراد موفق و پرمشغله بسیار عالی است.

انجام هر روزه‌ی این ناجی‌های زندگی، مانند پمپ‌کردن سوخت موشک به بدن، ذهن و روحتان قبل از آغاز هر روز است…

پدر پولدارم اغلب می‌گفت: «همیشه می‌توان یک دلار دیگر ساخت، اما روزی که از دست رفت را نه!»

اگر می‌خواهید هر روزتان را به حد اعلی برسانید، کتاب صبح جادویی را مطالعه کنید.

رابرت کیوساکی

نویسنده‌ی کتاب پدر پولدار پدر بی‌پول پُرفروش‌ترین کتاب هوش مالی دنیا

داستان من، و این‌که چرا داستان شما مهم است

سوم دسامبر ۱۹۹۹، زندگی‌ام خوب و آرام بود. نه، اوضاع زندگی‌ام عالی بود.

بیست ساله بودم و اولین سال دانشگاه را پشت سر گذاشته بودم.

۱۸ماه اخیر زندگی‌ام را برای تبدیل شدن به یکی از بهترین ویزیتورهای یک شرکت بازاریابی صرف کرده بودم

و درآمدی داشتم که هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم در آن سن ممکن باشد.

نامزدی دوست‌داشتنی، خانواده‌ای همیشه پشتیبان و دوستان بسیار خوبی داشتم که هر کسی آرزویشان را داشت. به معنای واقعی کلمه خوش‌بخت بودم.
احتمالاً می‌گویید در دورانی رؤیایی و نقطه‌ی اوج زندگی‌ام بودم.

به هیچ وجه تصور نمی‌کردم که این شب همان شبی بود که دنیای من پایان خواهد یافت.
ساعت ۱۱:۳۲ شب؛ در حال رانندگی با سرعت ۱۱۵کیلومتر در ساعت

از رستوران بیرون آمدیم. دوستانمان کمی بعد از ما از رستوران بیرون آمدند.

فقط ما دو نفر بودیم. نامزدم، خسته از اتفاقات بعدازظهر، روی صندلی سمت شاگرد چُرت می‌زد. من کاملاً هوشیار و سرحال بودم. چشمانم به جاده‌ی روبرو خیره بود و انگشت اشاره‌ی دست چپم را مثل چوب رهبر ارکستر در هوا تکان می‌دادم؛ گویی ارکستری از چایکوفسکی را رهبری می‌کردم.
هنوز از وقایع آن شب خوشحال و سرمست بودم و در دورترین نقطه از ذهنم نیز به خواب فکر نمی‌کردم.

با فورد موستانگ جدیدم در آزادراه ایالتی و با سرعت ۱۱۵کیلومتر بر ساعت هم‌چون موشکی ویراژ می‌دادم.

فقط دو ساعت از بهترین سخنرانی عمرم می‌گذشت. حضار، ایستاده من را تشویق و تحسین کرده بودند و من، سربلند و مغرور بودم. در حقیقت، دوست داشتم هیجان و خوشحالی‌ام را بلند فریاد بزنم، اما نامزدم خوابیده بود. با خودم فکر کردم که با والدینم تماس بگیرم، اما دیروقت بود و ممکن بود خوابیده باشند. ای کاش تماس می‌گرفتم، زیرا نمی‌دانستم که آن لحظه می‌توانست برای مدت زمانی طولانی آخرین فرصتم برای صحبت با والدینم و یا هر کس دیگری باشد.

واقعیتی غیر قابل تصور

اصلاً یادم نیست که نور چراغ‌های کامیون بزرگی را که از روبرو به سمتم می‌آمد، دیده باشم. در یک لحظه‌ی شوم از سرنوشت، کامیونی که با سرعت حدود ۱۳۰کیلومتر بر ساعت در حرکت بود، شاخ به شاخ با اتومبیلم برخورد کرد. ثانیه‌های آتی برایم به صورت صحنه آهسته گذشت؛ گویی چایکوفسکی رقص شوم ما را رهبری می‌کرد.
تصادف کردیم. صدایی گوش‌خراش و ناهنجار از برخورد و له شدن اتومبیل‌هایمان در فضا پخش شد. کیسه‌ی هوای اتومبیلم به شدت باز شد تا ما را بیهوش کند اما مغزم هنوز با سرعت ۱۱۵کیلومتر در ساعت به سفرش ادامه داد و به قسمت جلوی جمجمه‌ام برخورد کرد و قسمت عمده‌ای از بافت حیاتی مغزم در قسمت پیشانی تخریب شد.
به محض برخورد، عقب اتومبیلم به سمت راست کشیده شد و باعث شد در سمت راننده، هدفی اجتناب‌ناپذیر برای اتومبیل پشت سرم باشد. یک ساتورن سدان با سرعت ۱۱۵کیلومتر بر ساعت به در سمت راننده‌ی اتومبیلم برخورد کرد. شدت برخورد به گونه‌ای بود که در اتومبیلم متلاشی و به روی سمت چپ بدنم آوار شد. قاب فلزی سقف، جمجمه‌ام را شکافت و گوش چپم را برید. استخوان‌های کاسه‌ی چشم چپم له شدند و کره‌ی چشمم را بدون محافظ و به شدت آسیب‌پذیر رها کردند. بازوی چپم شکست و عصب بازویم قطع شد. آرنجم خُرد شد و استخوان شکسته‌ی فک‌ام، عضله‌ی دو سر بازویم را شکافت.
لگنم بین ستون و کنسول وسط اتومبیل گیر افتاده بود و از سه جای مختلف شکسته بود. سرانجام، بزرگ‌ترین استخوان بدن یک انسان یعنی استخوان رانم از وسط شکسته بود و با پاره کردن لباسم، از جایش بیرون زده بود.
همه‌جا پر از خون بود. بدنم کاملاً منهدم شده بود. مغزم آسیبی جدی دیده بود.
ناتوان از تحمل درد جسمی شدید و به دلیل افت شدید فشار خون، بدنم از کار افتاد و همه‌چیز به سمت سیاهی رفت. من به کما فرو رفتم.

چند بار زندگی می‌کنید… دو بار!؟

چیزی که بعداً اتفاق افتاد، کاملاً غیر قابل باور بود به طوری که بسیاری از مردم به آن معجزه می‌گویند.
گروه نجات از راه رسید و آتشنشان‌ها بدن خون‌آلودم را از لاشه‌ی اتومبیل بیرون کشیدند. خون‌ریزی شدیدی داشتم. قلبم از تپیدن ایستاد و نفسم از کار افتاد.
از لحاظ بالینی، مرده بودم.
مأموران اورژانس به سرعت من را درون هلی‌کوپتر امداد گذاشتند و مصمم بودند که با تلاش‌شان زندگی‌ام را نجات دهند. شش دقیقه‌ی بعد، آن‌ها موفق شدند. قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد و مجدداً نفس‌کشیدن را آغاز کردم. خوشبختانه به زندگی برگشته بودم.
شش روز در کما بودم و با شنیدن این خبر از کما بیرون آمدم که دیگر هرگز نمی‌توانم راه بروم. بعد از هفت هفته‌ی چالش‌انگیز توان‌بخشی در بیمارستان و تلاش برای یادگیری دوباره‌ی راه رفتن، به آغوش مراقبتِ والدینم ترخیص شدم و به دنیای واقعی بازگشتم. با وجود یازده استخوان شکسته، آسیب مغزی جدی و نامزدی که در بیمارستان نامزدی‌اش را با من به‌هم زده بود، زندگی‌ای که من می‌شناختم دیگر هرگز مثل قبل، نمی‌شد. باور کنید یا نه، همه‌ی این‌ها به‌ اتفاقات خوب و غیر قابل باوری منجر می‌شدند.
گرچه کنارآمدن با شرایط جدیدم آسان نبود و گاه‌گاهی با خودم می‌اندیشیدم که چرا این اتفاق باید برای من بیفتد، اما باید مسئولیت بازگشت زندگی‌ام به شرایط مطلوب گذشته را می‌پذیرفتم. به جای ناله و شکایت از این‌که اوضاع چه‌گونه باید باشد، اوضاع را به همان صورتی که بود پذیرفتم و در آغوش گرفتم. به جای این‌که انرژی‌ام را صرف این آرزو کنم که ای‌کاش زندگی‌ام کمی متفاوت بود (این آرزو که ای‌کاش آن اتفاقات بد برایم رخ نداده بود)، کاملاً تمرکز کردم تا از داشته‌هایم بهترین بهره را ببرم. از آن‌جایی که نمی‌توانستم گذشته را تغییر دهم، بر پیش‌روی و جلورفتن تمرکز کردم. من زندگی‌ام را وقف به‌کارگیری استعدادهای بالقوه‌ و دستیابی به رؤیاهایم کردم و بنابراین توانستم کشف کنم که چه‌گونه دیگران را توانمند سازم تا آن‌ها هم همین کار را انجام دهند.
و در نتیجه‌ی انتخاب قدردانی برای داشته‌ها، پذیرش بی‌قید و شرط نداشته‌ها و پذیرش مسئولیت کامل برای خلق چیزهایی که می‌خواستم، سرانجام آن تصادف ویرانگر تبدیل به یکی از بهترین اتفاق‌های زندگی‌ام شد. با پذیرش این اعتقاد که هر اتفاقی به دلیلی رخ می‌دهد (اما وظیفه‌ی ماست که توانمندسازترین دلایل را برای چالش‌ها، رویدادها و پیشامدهای زندگی انتخاب کنیم)، از تصادفم استفاده کردم تا بازگشتی فاتحانه داشته باشم.
سال ۲۰۰۰، سالی که از روی تخت بیمارستان شروع شد و من شکسته بودم اما نه شکست‌خورده، به صورت کاملاً متفاوتی به پایان رسید. با وجود این‌که اتومبیلی نداشتم، حافظه‌ی کوتاه‌مدتم به شدت آسیب دیده بود و بهانه‌های بسیاری برای نشستن در خانه و تأسف خوردن برای خودم داشتم، اما به موقعیت شغلی‌ام در بخش فروش شرکت «کاتکو» برگشتم. من بهترین سال شغلی‌ام را رقم زدم و در میان بیش از ۶۰ هزار نماینده‌ی فروش فعال شرکت با رتبه‌ی ششم کارم را به پایان رساندم. همه‌ی این‌ها در حالی رخ داد که هنوز از لحاظ جسمی، ذهنی، احساسی و مالی رو به بهبود بودم.
سال ۲۰۰۱، در حالی که درس‌های فوق‌العاده گران‌بهایی را از تجربیات قبلی‌ِ زندگی‌ام یاد گرفته بودم، زمان آن بود که بدبختی‌ها و مصیبت‌های زندگی‌ام را به الهام‌بخشی و توانمندسازی دیگران تبدیل کنم. برای این کار، شروع کردم به سخنرانی و اشتراک‌گذاری داستان زندگی‌ام در دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها. واکنش‌های دانش‌آموزان و اساتید دانشگاه‌ها به طور شگفت‌انگیزی مثبت بود، و من عازم مأموریتی شدم تا تأثیرات مثبتی بر روی زندگی جوان‌ها و نوجوان‌ها داشته باشم.
سال ۲۰۰۲، یکی از دوستان خوبم به نام «جان برگاف» تشویقم کرد که کتابی درباره‌ی وقایع تصادفم بنویسم تا الهام‌بخشی بیش‌تری در زندگی دیگران داشته باشم. بنابراین، شروع به نوشتن کردم. به محض شروع، متوقف شدم. من نویسنده‌ی خوبی نبودم. نوشتن انشاء در دوران دبیرستان به اندازه‌ی کافی چالش‌انگیز بود، چه برسد به نوشتن یک کتاب. بعد از تلاش‌های مکرر که همیشه با ناامیدی و خیره شدن به مانیتور پایان می‌یافت، نوشته‌هایم هیچ شباهتی به طرح یک کتاب نداشت. با این حال، برای دومین سال متوالی در میان ده فروشنده برتر شرکت کاتکو قرار گرفتم.
سال ۲۰۰۴، برای سنجش توانایی‌های خودم در حوزه‌ی مدیریت، سِمت مدیر فروش شرکت کاتکو در شهر «ساکرامنتو» را پذیرفتم. در پایان سال، تیم ما در رده‌ی اول فروش شرکت قرار گرفت و رکورد فروش سالانه شرکت را شکستیم. پاییز آن سال، من بالاترین رقم فروش شخصی‌ام را در شرکت به دست آوردم و عکسم در تالار مشاهیر شرکت قرار گرفت. با این احساس که در شرکت کاتکو به تمام خواسته‌هایم دست پیدا کرده‌ام، زمان آن بود که رؤیایم برای تبدیل شدن به یک سخنران انگیزشی حرفه‌ای در زمینه‌ی موفقیت را دنبال کنم. حتی به این فکر افتادم که آن کتابی را که در سال‌های گذشته درون ذهنم به این طرف و آن طرف شنا می‌کرد، به رشته‌ی تحریر در آورم. در همان حین با اورسلا آشنا شدم. ما جدانشدنی بودیم و من احساس می‌کردم اورسلا همان همسر رؤیاهای من است.
فوریه ۲۰۰۵، در حالی که در میان همکارانم نشسته بودم و با خودم گمان می‌کردم آخرین کنفرانسم در کاتکو است، به یک درک دردناک رسیدم: من هرگز نهایت استفاده را از استعدادهایم نبرده بودم. درست است که چندین جایزه برده بودم و چندین رکورد را شکسته بودم، اما هنگامی که می‌دیدم دو فروشنده‌ی برتر شرکت بزرگ‌ترین جایزه‌ی سالانه‌ی کاتکو (ساعت رولکس) را دریافت می‌کردند، پی بردم که هرگز کاملاً متعهد نبوده‌ام، حداقل نه برای یک سال کامل. نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم که در آن شرایط شرکت را ترک کنم. باید یک سال دیگر می‌ماندم، اما این بار باید تمام وجودم را وقف این کار می‌کردم.
سال ۲۰۰۵، با وجود شروع دیرهنگام، این هدف را برای خودم در نظر گرفتم که بهترین رکورد فروش سالانه‌ام را دو برابر کنم. وحشت‌زده اما متعهد و مصمم بودم. هم‌چنین مصمم بودم که کتابم را به سرانجام برسانم و داستان زندگی‌ام را با مردم جهان در میان بگذارم. من ۳۶۵ روز را بی‌وقفه کار کردم. می‌فروختم و می‌نوشتم. با سطحی از نظم و انضباط شخصی تلاش می‌کردم که من را از ۲۵ سال ابتدای عمرم کاملاً جدا می‌کرد. اشتیاق شدیدی داشتم تا کاری را انجام دهم که قبلاً هرگز انجام نداده بودم: خطرکردن از دنیای راحت و دردناک معمولی بودن (که تمام زندگی‌ام براساس آن بود) به دنیایِ فوق‌العاده بودن. در انتهای سال، به هر دو هدفم رسیدم؛ رکورد فروش سالانه‌ام را به بیش از دو برابر ارتقاء دادم و اولین کتابم را به پایان رساندم. حالا می‌دانم که این جمله کاملاً درست است: وقتی که متعهد باشید، هر چیزی ممکن است.
بهار ۲۰۰۶، اولین کتابم با عنوان با چالش‌های زندگیتان روبرو شوید: چه‌طور به زندگی فعلی‌تان عشق بورزید در حالی که زندگی رؤیایی‌تان را می‌سازید، در فهرست کتاب‌های پرفروش سایت آمازون در رتبه‌ی هفتم قرار گرفت. سپس اتفاقی باورنکردنی رخ داد. ناشر کتاب با ۱۰۰% حق امتیاز کتاب پرفروشم فرار کرد و دیگر هیچ خبری از او نشد. والدینم به شدت ناراحت شده بودند اما من خیلی ناراحت نبودم. اگر فقط یک درس از آن تصادف هولناک یاد گرفته باشم این است که هیچ دلیلی ندارد برای جنبه‌هایی از زندگیمان که نمی‌توانیم تغییرشان دهیم، وقتی صرف کنیم و یا این‌‌که برایشان ناراحت باشیم. بنابراین، من ناراحت نبودم. هم‌چنین یاد گرفته بودم که با تمرکز کردن بر روی چیزهایی که می‌توانیم از چالش‌هایمان یاد بگیریم و نحوه‌ی استفاده از آن‌ها برای بهبود زندگی دیگران، می‌توانیم هر بدبختی و مصیبتی را به یک مزیت و سود تبدیل کنیم. بنابراین، من هم همین کار را کردم.
سال ۲۰۰۶، بدون تقریباً هیچ‌گونه آگاهی از این‌که مربی‌گری شخصی چه الزاماتی دارد، به صورت تصادفی مربی و مشاور موفقیت شدم. یک مدیر مالی میانسال از من درخواست کرده بود که در صورت امکان مربی او باشم. من موافقت کردم و به یکی از رؤیاهایم رسیدم. اولین مشتری من نتایج خوب و محسوسی را در زندگی و کسب‌وکارش مشاهده کرد و من از کمک به او به عنوان مربی بسیار خرسند و شادمان بودم. در ۲۶سالگی، احتمال این‌که به عنوان یک مربی حرفه‌ای به موفقیت دست پیدا کنم تقریباً نزدیک به صفر بود، اما مربی‌گری شخصی یکی از اهداف زندگی‌ام بود و به هر طریقی به دنبالش می‌رفتم. اندکی بعد، هنگامی که از طرف انجمن دختران و پسران امریکا برای سخنرانی در کنفرانس ملی دعوت شدم، اولین درآمدم به عنوان سخنران را دریافت کردم. اگرچه از سال ۱۹۹۸ تا کنون با موهای تیفوسی و ظاهر جوان‌پسندم برای مخاطبان بی‌شماری من جمله فروشندگان و مدیران سخنرانی کرده‌ام، اما اثر گذاشتن بر زندگی جوان‌ها راهی بود که باید می‌رفتم. من سخنرانی‌ام را از دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های محلی شروع کردم.
سال ۲۰۰۷ سالی بود که زندگی‌ام متلاشی شد. اقتصاد امریکا دچار بحران شد و سقوط کرد. یک‌شبه، درآمدم نصف شد. شاگردانم دیگر استطاعت هزینه‌های مربی‌گری‌ام را نداشتند و من نمی‌توانستم صورتحساب‌هایم من‌جمله قسط خانه‌ام را بپردازم. ۴۲۵ هزار دلار بدهی داشتم و زندگی‌ام به تاراج رفته بود. از لحاظ ذهنی، جسمی، احساسی و مالی به پایین‌ترین نقطه‌ی ممکن سقوط کرده بودم. هرگز در زندگی‌ام چنین احساس ناامیدی، درهم شکستگی، پریشانی و افسردگی نداشتم. سرگشته و پریشان از این‌که چه‌گونه می‌توانم دوباره زندگی‌ام را درست کنم، با ناامیدی در جستجوی جواب‌هایی برای مشکلات مغلوب‌نشدنی بودم. من به خواندن کتاب‌های خودآموز موفقیت روی آوردم، در سمینارهای مختلف شرکت کردم و حتی یک مربی شخصی استخدام کردم؛ اما هیچ‌کدام مؤثر واقع نشد.
سال ۲۰۰۸، ورق زندگی‌ام شروع کرد به برگشتن. سرانجام برای یکی از دوستان صمیمی‌ام اعتراف کردم که چه اتفاقات بدی در زندگی‌ام رخ داده بود؛ که البته تا آن موقع به صورت موفقیت‌آمیزی آن‌ها را مخفی نگه داشته بودم. دوستم پرسید: ورزش می‌کنی؟ جواب دادم: نه، به ندرت می‌توانم صبح‌ها زود از خواب بیدار شوم. او گفت: شروع کن به پیاده‌روی. پیاده‌روی کمک می‌کند تا احساس بهتری داشته باشی و بهتر فکر کنی. از پیاده‌روی نفرت داشتم. بسیار ناامید و سرخورده بودم، با این حال به نصیحتش گوش دادم و شروع کردم به پیاده‌روی. ادراکی که در اولین پیاده‌روی داشتم به یک نقطه‌ی عطف در زندگی‌ام تبدیل شد (جزئیاتش را در فصل دوم می‌خوانید). گویی به من الهام شد تا با ایجاد یک رویه‌ی روزانه‌ی پیشرفت شخصی، امیدوار باشم تا به شخصی تبدیل شوم که برای حل مشکلاتم به آن نیاز داشتم و هم‌چنین زندگی‌ام را به روزهای خوبش برگردانم. باورکردنی نبود که این موضوع کارساز شد. همه‌ی جنبه‌های زندگی‌ام چنان به سرعت متحول شد که من آن صبح را «صبح جادویی» نام نهادم.
پاییز ۲۰۰۸، من توسعه‌ی صبح جادویی را ادامه دادم. تمرینات مختلف و متفاوت پیشرفت شخصی و زمان‌بندی‌های خوابیدن را آزمایش کردم و درباره‌ی نیاز واقعی انسان‌ها به خواب تحقیق کردم. یافته‌های من الگوها و پندارهایی که بسیاری از مردم من‌جمله خودم آن‌ها را درست می‌پنداشتند، کاملاً در هم شکست. از آن‌جایی که نتایج تحقیقاتم را دوست داشتم، آن نتایج را با شاگردانم در میان گذاشتم و آن‌ها نیز درست به اندازه‌ی خودم خوششان آمد. آن‌ها به دوستان، خانواده و همکاران‌شان در آن باره اطلاع دادند. ناگهان، متوجه شدم افرادی که هرگز آن‌ها را ندیده بودم، درباره‌ی صبح‌های جادویی‌شان بر روی فیس‌بوک و توئیتر کامنت گذاشتند (بعداً بیش‌تر توضیح می‌دهم).
سال ۲۰۰۹ هنوز هم بهترین سال زندگی من است. من با همسر رؤیاهایم ازدواج کردم. ما بچه‌دار شدیم و به دخترمان زندگی بخشیدیم. کسب‌وکار مربی‌گری من پیشرفت می‌کرد به طوری که من یک لیست انتظار برای مشتریانم داشتم. حرفه‌ی سخنرانی‌ام اوج می‌گرفت. من در دبیرستان‌ها، دانشگاه‌ها، شرکت‌ها و همایش‌های غیرانتفاعی سخنرانی می‌کردم. صبح جادویی هم‌چون شعله‌های وحشی آتش پخش می‌شد. هر روز ایمیل‌هایی را دریافت می‌کردم که مردم در آن‌ها گفته بودند که صبح جادویی زندگیشان را متحول کرده است. می‌دانستم مسئولیت من بود که آن را با مردم جهان در میان بگذارم و نوشتن کتاب، بهترین راه برای انجام این کار بود. به آهستگی، دوباره شروع به نوشتن کردم. اشتباه نکنم هنوز هم نویسنده‌ی خوبی نیستم، اما متعهد هستم. همان‌طور که یکی از دوستان خوبم روماسیو فالچر همیشه می‌گوید: «همیشه یک راه وجود دارد… وقتی که شما متعهد باشید.»

برای خرید کتاب بر روی لینک زیر کلیک کنیدسفارش کتابدانلود رایگان فصل اول صبح جادویی

دانلود-فصل-اول-کتاب-صبح-جادویی

مطلب مرتبط را مطالعه نمائید  راهنمای کامل مراحل چاپ و نشر کتاب کاغذی صوتی و دیجیتال
Tags
  1. بازتاب: صبح جادویی تغییردیدگاه زندگی شما - موسسه فرهنگی هنری هنر مهر ایده|نشر دیجیتال|مجوز ارشاد09903384525-02166928026|چاپ کتاب‌کاغذی‌|کتاب صوتی‌|دیجیتال|ف

  2. بازتاب: محاسبه آنلاین هزینه چاپ کتاب|چاپ کتاب ارزان|چاپ کتاب با تیراژکم|هزینه چاپ کتاب در ایران|چاپ کتاب با تیراژکم|خدمات چاپ کتاب|چاپ کتاب ارزان|چاپ

  3. بازتاب: چراباید صبح زود بیدار شویم؟ – انتشارات نوآوران سینا | چاپ کتاب‌ارزان|چاپ کتاب| ۰۹۹۰۳۳۸۴۵۲۵-۰۲۱۶۶۹۲۸۰۲۶انتشارات |شابک کتاب|چاپ کتاب از پا

  4. بازتاب: صبح جادویی تغییردیدگاه زندگی شما – انتشارات نوآوران سینا | چاپ کتاب‌ارزان|چاپ کتاب| ۰۹۹۰۳۳۸۴۵۲۵-۰۲۱۶۶۹۲۸۰۲۶انتشارات |شابک کتاب|چاپ کتاب

  5. بازتاب: راهنمای جامع و کامل چاپ کتاب کاغذی دیجیتال و صوتی – انتشارات نوآوران سینا | چاپ کتاب‌ارزان|چاپ کتاب| ۰۹۳۰۵۸۰۲۳۴۲-۰۲۱۶۶۹۲۸۰۲۶انتشارات |شا

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *